نگاهی به مجموعه داستان «انگار صدایم کرده بودی» نوشته نسرین قربانی
«تقابل سنت و مدرنیته»
منبع :نوآوران
«پرده را کنار میزنی. بند لباس» خالی و غریب« توی باد میلغزد. بو میکشی و زیر لب صدایم میکنی. پسربچهی گریانی شدهای که حضورم راحس میکنی و نمیکنی»
(از داستان انگار صدایم کرده بودی، صص ۹۵-۹۶)
خانم نسرین قربانی پیش از این پنج رمان و یک مجموعه داستان به نام «من هم انسانم» چاپ ۸۵ منتشرکردهاست و حالا با دومین کتاب مجموعه داستان ایشان روبهرو هستیم. شامل ۹ داستان کوتاه» که البته اولین داستان آن بهنام «تصویری در مه» نه تنها کوتاه نیست بلکه به گمان من در نوع خودش نوولت کوتاهی است در حدود۷۰ صفحه و میتوانست با شخصیتپردازی بیشتر و فضاسازی بازتر به نوولت کاملتر و کتابی جداگانه تبدیل بشود. اما به همین شکل فعلی بایدگفت که برجستهترین داستان این مجموعه است و کمی فراتر برویم، یکی از دلنشینترین داستانهای کوتاه دهه نود تا به امروز که باز هم از آن خواهم گفت.
با نگاهی اجمالی به داستانهای دیگر این کتاب میتوان به چند ویژگی سبک نویسنده اشاره کرد. توصیف صادقانه اشخاص و اشیاء، عینیت کامل یا واقعگرایی به شیوه عکسبرداری و ایجاد حس شفقت و عاطفه در مخاطب بهگونهای که خواننده خودش را یکی از آدمهای داستان فرض میکند و نمیتواند از تاثیر آن رهایی پیدا کند. حتی گاهی لحن داستانها آنقدر طبیعی اجرا میشودکه واقعا آدمی را به حیرت وا میدارد؛ مانند لحن «ساناز» درقصه «پشت خط زندگی» و لحن خانمها در داستان «زن» و نیز لحن دخترک در گفتوگوهای داستان «خدا کجاست؟»
ویژگی نثر نویسنده هم که متناسب با فضای هر داستان تغییر میکند قابل تامل است؛ مثل نثر شاعرانه در قصه «انگارصدایم کرده بودی» و نثر شاعرانه- واقعگرایانه داستان «تصویری در مه» و همچنین از یاد نبریم مضامین تلخی که نویسنده از زندگیهای تلخ برگزیده و به قصههایش رنگ ناتورالیستی و جبرگرایی میزند؛ بهویژه در «تصویری در مه» که نویسنده بهطور آشکار به سرنوشت و تقدیر محتوم آدمی میپردازد.
در داستان تصویری در مه،راوی داستان «هما» بهعنوان عکاس و خبرنگار مجله معتبری در اروپا همراه با پسر کوچکش خشایار ،پس از مرگ پدر به ایران میآید تا از مکانهای مختلف دوران کودکی و جوانیاش در تهران عکس بگیرد و در کنار مادرش «مهری» و برادرش «حمید» ،به بازخوانی گذشته تلخ و عذابآورش میپردازد.
از شکنجههای پدرش «حمزه» و شوهر اولش «اردشیر» تا مرگ فرزندش «امید» بر اثر دخالتهای مادرشوهر و سرانجام طلاق او از اردشیر و ادامه تحصیل به کمک پدر،که البته بهعلت خوی ظالمانه مردسالارانه و اذیت و آزارهایش، دخترش «هما» او را هرگز نمیبخشد و همچنین ازدواج غیابی با «کیهان»که در ترکیه در فرودگاه به سراغش نمیآید (و البته معلوم هم نمیشود چرا؟!)، ونجات او توسط خانمی که راوی، اورا خاله روحیاش مینامد و ادامه تحصیلات بیشتر در ترکیه به کمک وی، و یادگیری چند زبان و سرانجام رفتن به اروپا و ازدواج با «ادوارد»، همه را راوی «هما» به تلخی روایت میکند؛ تا سرانجام، مادرش «مهری» در خواب میمیرد و هما نزد شوهرش برمیگردد و منتظر میماند تا برادرش حمید پس از فروش خانه پدری به او بپیوندد.
در این نوولت کوتاه از یکطرف قراردادهای سنتی و تعصبات جاهلانه خانوادهها بیان میشود و شدت آن به حدی است که «هما» تا آخر عمر پدر و مادرش را بهنام کوچکشان صدا میزند و پدرش را هرگز نمیبخشد و سنتهای غلط مذهبی چنان تاثیر منفی بر او گذاشته که در صحنههای زیارت میتوان آن را حس کرد و همیشه در دل راوی آرزوی گریز و رهایی از قفس سنت و رفتن به اروپا موج میزند تا سرانجام به هدفش میرسد.
درونمایه داستان تصویرگر تضاد و تقابل سنت و مدرنیته است و نویسنده میکوشد در کمال بیطرفی به دلایل بریدن از سنت و پناه آوردن به فضای نو و مدرن بپردازد. راوی که همیشه مورد ضرب و شتم و تهمت و آزار پدر و شوهر بوده و به بیماری تنگی نفس هم دچارشده، هنوز هم از اسپری تنفسی استفاده میکند که بهطور تکنیکی میتوان آن را نماد اختناق و خفگی در جامعه سنتزده دانست.
تقدیر تلخ آدمها که در جامعه سنتی به غلط پیشانینوشت دانسته میشود، فضای تراژیک داستان را تشکیل میدهد و هنگامی که مادر میمیرد و خانه پدری را به فروش میگذارند، درواقع به شکل نمادینی به اضمحلال سنت و برتری مدرنیته صحه میگذارد. حتی خانم حبیبی یا خاله روحی راوی هم که ناجی او میشود، مقیم ترکیه و اروپا و شهروند مدرنیته محسوب میشود.
با این تفاصیل، نثر پرکشش، زیبا وگاه شاعرانه نسرین قربانی را از یاد نبریم که توانسته نوولتی خواندنی و ماندنی خلق کند.
نمونه نثر نویسنده را در صحنه مرگ مادر «مهری» با هم بخوانیم:«آهسته از کنار مهری بلند شدم. چند پاف محکم به ریهام فرستادم و از پشت تلفن» روی صدای خسته و خوابآلود حمید التماس کردم: «فقط بیا». آمده بود. خیلی زود. همه چراغهارا روشن کردم. مهری گفته بود: «آدم تو روشنایی بمیره. تاریکی خیلی بده.» همهجا مثل روز روشن شده بود».